شرشرشر!صدای باران نیست،سمفونی اشک های دختری تنهاست ... با کوله باری به نام سخن!تق تق تق!ترانه کفش های چوبی همان دختر است که به سوی فردایی ـ شاید بهتر ـ گام برمیدارد ... .خسته از حرف ها ... خسته از نگاه ها ...!کوله اش را روی زمینی بیگانه میکشد و با خود می گوید:" در این شهر کسی کالای مرا نمی خرد! "

 

 

سرد و منجمد است لبخند بهار ... ! از فراسوی اشک های کودکی دلتنگ آمده است. زمانی سبزی اش را ستایش میکردم ، سبزترین سبزها ! هرمش به مثابه ی خورشید می مانست. ولی اکنون ... دلتنگم از تبسم مردمی دردمند که سال به سال بر لبهای کویری شان نقش می بندد ...

صدایش را شنیدم.همیشه با این صدا اندوه چند ساله اش را بیان میکرد.گویی تارهای صوتی اش امیخته به ناله های پنهانی و چشمانش همیشه غصه های تر را آبستن بود... گوشه نگاهش همیشه مرا می پایید که مبادا صدایش غم درونش را رسوا کند.وقتی از کنارش میرفتم نگاهش رویای با هم بودن را التماس میکرد و من نم نم باران را از گونه های خیس او می نوشیدم.               

روزی خواهد امد... اری ...روزی از پس روزها کسی چشمان پر از امیدش را به من خواهد دوخت و من تجلی نگاه پرمهرش را در قلبم حک خواهم کرد.روزی کسی خواهد امد و دستان ترک خورده مرا بهاری دوباره خواهد بخشید و به حرفهای ناتمام من رنگ کمال خواهد داد و ورق پاره های سیاه کرده مرا خواهد ستود.روزی خواهد امد ... و انروز وجود من در زیر حریر رومی خاک خواهد پژمرد!

ما همه چیز میخواهیم،ما هرچیزی را که نداریم و به هر چیزی که حتی فکر نمیکنیم میخواهیم....چیزی که به ان فکر نمیکنیم....چقدر فاجعه بار است!!!مثل سقوط ازاد از ارتفاع بدون چتر نجات...!کاش همه ما مثل ان دخترکی بودیم که ـ با وجود تلاشی که کرد ـ وقتی دید نمیتواند پرتره بکشد شروع به کشیدن نقاب ادمها کرد.

نیمکت چوبی من در انتظار در اغوش گرفتن تن بی حوصله من بود تا قلمی بردارم و بنویسم انچه را که مدتهاست انتظارش را میکشید.اما من با دیدن شوق بی پایانش قلم را شکستم و دل افسرده اش را تکه تکه کردم.هنوز هم نیمکت چوبی من چشم به من دارد تا بنویسم.نمیدانم از چه،او هم نمیداند،فقط بنویس...!از اینکه روزی دلش را شکستم بی اندازه پشیمانم.قدم برمیدارم و بسویش میشتابم و روحش را با جسمم پیوند میدهم.دست به قلم میبرم و مینویسم،"نیمکت چوبی من..."،ولی صدایی از پشت پنجره سکوت اتاق را میشکند.پرنده ای به درخت ضربه میزند و با اهنگی که از درخت منعکس میشود سوت میزند و پر میکشد و دوباره..به طرف پنجره میروم و پرنده را تماشا میکنم و دوباره نوشتن فراموشم میشود!