شرشرشر!صدای باران نیست،سمفونی اشک های دختری تنهاست ... با کوله باری به نام سخن!تق تق تق!ترانه کفش های چوبی همان دختر است که به سوی فردایی ـ شاید بهتر ـ گام برمیدارد ... .خسته از حرف ها ... خسته از نگاه ها ...!کوله اش را روی زمینی بیگانه میکشد و با خود می گوید:" در این شهر کسی کالای مرا نمی خرد! "
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 17:12 توسط Aquel
|