خیابانی تاریک و بی انتها ...
نورهای ضعیفی از دو طرف سوسو میزدند ... .
من پیراهن گل گلی سفید و قرمزی به تن داشتم . همان پیراهنی که مواقع تنهایی می پوشیدم .
در کنار هم آهسته گام برمی داشتیم . کلمه ای حرف نمی زدیم،گویی از صدای درون هم که مانند بغضی گلو را می فشارد،آگاه بودیم . در هر قدم او یک گام از من دور می شد . من مستقیم راهم را می پیمودم . ولی او هر لحظه از من دورتر بود . رفت ... رفت ... و رفت . حتی سایه اش هم در تاریکی ناپدید شد .
من تنها بودم و تنها راه می رفتم ... . هر از گاهی سوزشی در تنم حس می کردم . چند موش کوچک ساق پایم را گاز گرفتند . در فکر او بودم که کی بر خواهد گشت؟!
از بوستانی گذشتم . زمین پر از خار بود . گوشتهای تنم پاره پاره شد . ننالیدم . چون هنوز به یادش بودم که چرا رفت؟! گلهای باغ با دیدن من پژمردند .
در راه گرسنه شدم و تکه ای از گوشت خودم کندم و خوردم . دردم نیامد چون چشمانش در مقابل چشمانم می خندید . نفهمیدم چقدر راه رفتم . استخوان هایم از میان گوشتهای فاسد بیرون را نظاره می کردند .
در سیاهی شب بیگانه ای دیدم که به من نزدیک و نزدیکتر می شد . یک لحظه در مقابلم ایستاد و گفت: " سلام،من برگشتم! " خواستم در آغوشش بگیرم و گریه کنم ولی همینطور که به صورتش لبخند می زدم ... شکستم!