خیابانی تاریک و بی انتها ...

نورهای ضعیفی از دو طرف سوسو میزدند ... .

من پیراهن گل گلی سفید و قرمزی به تن داشتم . همان پیراهنی که مواقع تنهایی می پوشیدم .

در کنار هم آهسته گام برمی داشتیم . کلمه ای حرف نمی زدیم،گویی از صدای درون هم که مانند بغضی گلو را می فشارد،آگاه بودیم . در هر قدم او یک گام از من دور می شد . من مستقیم راهم را می پیمودم . ولی او هر لحظه از من دورتر بود . رفت ... رفت ... و رفت . حتی سایه اش هم در تاریکی ناپدید شد .

من تنها بودم و تنها راه می رفتم ... . هر از گاهی سوزشی در تنم حس می کردم . چند موش کوچک ساق پایم را گاز گرفتند . در فکر او بودم که کی بر خواهد گشت؟!

از بوستانی گذشتم . زمین پر از خار بود . گوشتهای تنم پاره پاره شد . ننالیدم . چون هنوز به یادش بودم که چرا رفت؟! گلهای باغ با دیدن من پژمردند .

در راه گرسنه شدم و تکه ای از گوشت خودم کندم و خوردم . دردم نیامد چون چشمانش در مقابل چشمانم می خندید . نفهمیدم چقدر راه رفتم . استخوان هایم از میان گوشتهای فاسد بیرون را نظاره می کردند .

در سیاهی شب بیگانه ای دیدم که به من نزدیک و نزدیکتر می شد . یک لحظه در مقابلم ایستاد و گفت: " سلام،من برگشتم! " خواستم در آغوشش بگیرم و گریه کنم ولی همینطور که به صورتش لبخند می زدم ... شکستم!

 

به من گفت: "دنیای واقعی را توصیف کن ."

برای من واقعیتی وجود ندارد . اصلا دنیای واقعی ای وجود ندارد . زندگی سیر در یک دنیای مجازی است . زندگی من سر تا سر وهم و خیال است،خیال اندیشیدن و سخن گفتن و نوشتن ... .

در زندگی واقعی مهر خاموشی بر لبان من زده اند ... من قادر به گفتار نیستم .تنها کاری که می توانم بکنم این است که از میان تمام انسانهای به ظاهر وافعی ـ در واقع خیالی ـ راهم را باز کنم شاید روشنایی ای از فراسوی زمان و مکان سوسو بزند ومرا فراخواند ... تا از این واژه های بی معنی بگریزم و کمتر زیر بار سرزنش دیگران ترک بخورم .

قدم قدم برمی داشتم و به سمت نزدیکترین پارک می رفتم . همه به من زل زده بودند . نگاههایی یا از سر نفرت،یا از سر ترحم .

نفهمیدم کی گونه هایم تر شد . حتی نانوای سر کوچه به من متلک می گفت: " نگران نباش خودش نیاد خبر مرگش انشاا ... میرسه! "و بعد یک قهقه تلخ از طرف خودش و شاگردانش نثار من!

با همان چهره درهم و غمگین روی یکی از نیمکت های وسط پارک نشستم . داشتم از اندوه توصیف ناشدنی که مثل خوره روحم را می بلعید،منفجر می شدم . ته دلم گویی زنی اطرافیانش را نفرین می کرد،اطرافیانی که به خاک سیاه نشانده بودندش! و در عمق نگاهم غصه ای نهفته بود،مثل غصه مادری که از دوری فرزندش شب و روز ناله می کند ... تمام اندام نحیفم را می خراشید .

برای پنهان کردن صورت خیسم نقابم را از توی کیفم درآوردم که لبخندی مصنوعی آن را زینت می داد . بلند شدم تا به راهم ادامه دهم . به اولین کسی که برخوردم ـ خیلی با جدیت ـ روبروی من ایستاد و گفت: " آبجی قرصاتو خوردی؟ " ....

تنهایی ...! امان از تنهایی!

همین روزهاست که مرگ گریبان مرا بگیرد و کشان کشان روانه گورم کند و من التماس کنان پا پس بکشم و ضجه بزنم . آن روز است که تمام دوستانی که برایم باقی مانده غزل خداحافظی بخوانند وابلهانی که دوست تر دارم ریش مرا به سخره بگیرند .

به یاد روزهایی می افتم که دود سیگار را برای اولین بار وارد حلقم کردم،چقدر سرفه کردم تا بتوانم عادت کنم . ولی درد من از دود سیگار خشن تر است،شاید تا آخر عمرم سرفه کنم . کی عادت خواهم کرد؟!

تا کی به خیابانهای بدون عابر چشم بدوزم و صورتهای بی تصویر را نقاشی کنم ...؟بهتر است که وسط خیابان روی دو زانو بنشینم،چشمانم را ببندم و دستانم را باز کنم به امید اینکه باد مرا با خود ببرد!

با جرقه نگاه اول نهال زندگی را کاشتیم و هر روز با هزاران امید آبیاریش کردیم و دل به پرورشش نهادیم.با چشمانی منتظر و لبریز از اشتیاق به بالیدنش خیره ماندیم و در مقابل تیرهای شماتت دیگران چشمان ترمان را سپر ساختیم تا نهال نوپایمان بارور شود و ما را با شکفتن مهربانی ها خرسند کند ... .اما چه ساده فصل چیدن میوه هایش فراموشمان شد!

... سکوت همه جا را پر کرده بود.لرزشی چند ثانیه ای تکانش داد.از دید همه پنهان بود و سوسن های روی طاقچه را تماشا میکرد ... .از علفهای هرزی که تمام روز از شانه هایش بالا می رفتند و کم کم به خرخره اش می رسیدند نفرت داشت.آرزو داشت همانند سوسن ها شکوفه کند،از خاک درک و فهم بارور شود و روح آزرده خود را به بادهای سرد و خشک پاییز بسپارد شاید دریچه ای روشن از این قفس دهشتناک و مخوف به رویش گشوده شود ...!

چه کسی خورشید را بیدار کرد ...؟ تازه چشمانم گرم شده بود که نورش چشمانم را به بازی گرفت.فکر کردم خواب می بینم.عقربه های ساعت را تماشا میکردم ولی قادر به بیدار شدن نبودم ... .صداهایی می شنیدم،مبهم و گذرا.همهمه!میخواستم در گفتگویشان شرکت کنم ولی ... خاموش شد.گویی هنوز فاصله ها را درک نکرده ام.لحظه دلواپسی شروع شد.من هنوز در رختخوابم و ثانیه ها را دنبال میکنم.سایه ای کنار من نشست.نمی توانم چهره اش و حتی اندامش را تشخیص دهم.با من صحبت می کند ولی نمی فهمم چه می گوید ...،فکر کنم درددل است.می خواهم لب به سخن باز کنم سایه محو میشود و من خود را در تیک تاک ساعت گم می کنم!

نسیم ملایمی می وزد و برگ های زرد و خشک خیال مرا مینوازد.از چه دلتنگم؟ ... می مانم!برجهای آسمان خراش با چهره ای مخوف و حاکی از نفرتی بی پایان به من لبخند میزنند ... .پیرمرد همسایه از لای پرده ها ـ طوریکه کسی متوجه حضور او نشود ـ با نگاهی موشکافانه و پوآرویی مرا می پاید.دست تکان میدهم و لبخند تلخم را تقدیمش میکنم.با اخم و غرولندکنان از پنجره فاصله میگیرد و بر دلتنگیم می افزاید ... .گوشی موبایل زنگی چند ثانیه ای میخورد و من می دانم کسانی هستند که هنوز با من قهر نیستند.