چه کسی خورشید را بیدار کرد ...؟ تازه چشمانم گرم شده بود که نورش چشمانم را به بازی گرفت.فکر کردم خواب می بینم.عقربه های ساعت را تماشا میکردم ولی قادر به بیدار شدن نبودم ... .صداهایی می شنیدم،مبهم و گذرا.همهمه!میخواستم در گفتگویشان شرکت کنم ولی ... خاموش شد.گویی هنوز فاصله ها را درک نکرده ام.لحظه دلواپسی شروع شد.من هنوز در رختخوابم و ثانیه ها را دنبال میکنم.سایه ای کنار من نشست.نمی توانم چهره اش و حتی اندامش را تشخیص دهم.با من صحبت می کند ولی نمی فهمم چه می گوید ...،فکر کنم درددل است.می خواهم لب به سخن باز کنم سایه محو میشود و من خود را در تیک تاک ساعت گم می کنم!